ترش و شیرین و تلخ

روزهایی که من دارم گاهی ترشه گاهی شیرین و گاهی تلخ

ترش و شیرین و تلخ

روزهایی که من دارم گاهی ترشه گاهی شیرین و گاهی تلخ

رویا

حالا که دیگر دستم به آغوشت نمیرسد 


  و بوسیدنت موکول شده

به تمامی روزهای نیامده..

حالا که هر چه دریا و اقیانوس را

از نقشه جهان پاک کردی

مبادا غرق شوم در رویایت

باید اسمم را

در کتاب گینس ثبت کنم

تا همه بدانند

- یک نفر

با سنگین ترین بار دلتنگی

روی شانه هایش -

تو را دوست میداشت

واپسین لحظه های غریب

در این واپسین لحظه های غریب، دلم از هوای تو دم می زند

برای دمی با تو بودن دلم، به اجبار حرف از غزل می زند

در این لحظه هایی که در هر نفس، سرود خداحافظی خوانده ای

دل من برای وصال تو باز، نت عشق را یک نفس می زند

پس از آن همه آشنایی کنون، نگاهم به پیش تو بیگانه است

وگرنه چرا این نگاهت هنوز،در عشق رارنگ شب می زند؟

میان هجوم ورق های من، مرور خط شعر تو خوش تر است

"ولی دردلم حس پیچیده ایست،که انگارچشمت کلک می زند"

من از قافیه، وزن، آهنگ، شعر، به جز عشق چیزی نفهمیده ام

که در متن اشعار بی وزن من، غروب نگاهت قدم می زند

تو را ای غریبه و ای آشنا، دوباره سه باره ورق می زنم

که زنجیر این فاصله بین ما، درون دلم زنگ غم می زند

کاش

کاش

آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد

کاش فکر دل سو دا زدۀ ما می کرد

آن که می داد تو را حسن و نمی داد وفا

کاشکی فکر من عاشق و شیدا می کرد

یا نمی داد تو را اینهمه بیداد گری

یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد

کاشکی گم شده بود این دل دیوانۀ من

پیش از آن روز که گیسوی تو پیدا می کرد

 

ای که با سوختنم با دل من ساخته ای

کاش یک شب دلت اندیشۀ فردا می کرد

کاش می بود به فکر دل دیوانۀ من

 

آنکه خلق پری از آدم و حوا می کرد

کاش در خواب شبی روی تو می دید عماد

بو سه ای از لب لعل تو تمنا می کرد

بگذارید بچه بمانم

 بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم  اما الان که بزرگیم چه دلتنگیم  کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود  کاش همون کودکی بودیم که حرفهایش  را از نگاهش می توان خواند کاش برای حرف زدن  نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود کاش قلبها در چهره ...بود اما الان اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمە و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم دنیا را ببین... بچه که بودیم از آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم از چشامون می آید! بچه که بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه بچه که بودیم تو جمع گریه می کردیم بزرگ که شدیم تو خلوت بچه که بودیم راحت دلمون نمی شکست بزرگ که شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه بچه که بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی بچه که بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند ،بزرگ که شدیم درد دل را به صد زبان به کسی می گیم... هیچ کس نمی فهمد بچه که بودیم دوستیامون تا نداشت بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره بچه که بودیم بچه بودیم بزرگ که شدیم ،بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم

مهربانی

یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های   بزرگ باشد
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آنگونه که هستند ، نه آنگونه که می خواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد

دلم مال خداست

 

دلم را سپردم به بنگاه دنیا، و هی آگهی دادم اینجا و آنجا، و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن سرسری آمد و رفت ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد؛ دلم قفل بود،کسی قفل قلب مرا وا نکرد. یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است. یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است. یکی گفت: چرا نور اینجا کم است و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم: خدایا تو قلب مرا می خری ؟ و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست.