ترش و شیرین و تلخ

ترش و شیرین و تلخ

روزهایی که من دارم گاهی ترشه گاهی شیرین و گاهی تلخ
ترش و شیرین و تلخ

ترش و شیرین و تلخ

روزهایی که من دارم گاهی ترشه گاهی شیرین و گاهی تلخ

پراز حرف و خالی از حرفم

پر از حرفم ولی خالی از حرف ...
دلم میخواست یکی رو داشتم که خیلی راحت باهاش حرف بزنم ...
دیگه نوشتن تو وبلاگمم ارومم نمیکنه ...
دیشب خیلی بد خوابیدم نه شام خوردم نه ناهار نمیدونم با چی لج کردم با خودم یا با زندگی یا با بقیه ولی من که کاری به کسی نداشتم چرا یهو بهم گفتن تو بزرگ شدی ...
نه بچگی کردم نه جوونی و الان تو اوج جوونی حس میکنم پیر شدم خیلی پیر
خسته ام خیلی خسته ...
جسمم و بیشتر از همه روحم خسته شده از این زندگی از اینکه همه ازم توقع دارن بزرگ باشم ولی کسی نمیخواد گوش بده بابا خوب من نه بچگی کردم نه جوونی چه جوری وقتی این حس رو دارم حس کنم بزرگم ...
چرا ازم توقع دارن در حالی که دخترم نقش یه پسر رو داشته باشم چرا ازم میخوان من تکیه گاه باشم در حالی که خودم نیاز به یه تکیه گاه دارم
ولی فقط بهم میگن بزرگ باش بدون اینکه درک کنن من چه حالی دارم...
میخوام بگم بخدا کم آوردم دیگه میخوام اینجای زندگی بگم اِستُپ واقعا خسته ام میخوام خودم باشم من نمیتونم نقش بازی کنم ....
روحم داره رنج میبره از این همه دردی رو که تحمل میکنه ولی نمیتونه حتی واسه یه بار هم که شده به کسی حرفاش رو راحت به یه نفر بگه، نمیتونه احساس امنیت کنه ....
خسته ام خیلی خسته ...
خدای من چرا تو دستمو نمیگیری میبینی که دستمو دراز کردم سمتت و امیدم اینه تو دستمو
خدا جونم تو کمکم کن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد