ترش و شیرین و تلخ

ترش و شیرین و تلخ

روزهایی که من دارم گاهی ترشه گاهی شیرین و گاهی تلخ
ترش و شیرین و تلخ

ترش و شیرین و تلخ

روزهایی که من دارم گاهی ترشه گاهی شیرین و گاهی تلخ

خاطرات یونی 1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هوای تو

تمــــام اکسیـــژن هـای دُنـــیا
 

را هَم بیاورنــد بــه کــارم نمیــایــد 


مــــن پـُــر از هـــــــــ ـوای تـــو ام.....   

من و داداش دردونه

امروز زود بیدار شدم خیلی کم خوابیدم از اینکه خوابگاه هستم ناراحتم آخه نمیشه راحت خوابید... تازه اونم من که این دو روزه جای سرپرست هستم، واقعا خسته کننده است... میخوام از این به بعد خاطرات این یه سال توی دانشگاه رو اینجا بنویسم شاید بعدا که اینا رو بخونم برام جالب باشه، خدا رو چه دیدی شاید یه روزی دلم واسه اینجا تنگ بشه هرچند بعید میدونم چون هیچ وقت اینجا و بدیهاش رو یادم نمیره اونقدر بدی دیدم که خوبی هاش یادم نمیمونه... دیشب با داداش دردونه حرفیدم از دستش ناراحت شدم باهاش دعوام شد... نمیدونم این روزها چرا همش با همه دعوام میشه فکر کنم بازهم عصبی شده باشم آخه هر وقت ناراحت و عصبی باشم همش دعوام میشه... بیخیال اینم میگذره، ولی خوب از داداشم واقعا ناراحتم آخه حرفام رو باور نداره مثلاً قرار بوده امروز بهم زنگ بزنه ولی یادش رفته البته این کار همیشگیشه هروقت خونه بهش میزنگیم میگه خودم بعد زنگ میزنم ولی یادش میره تا فردا پس فرداش که یادش بیاد بزنگه... از این لحاظ بهش حق میدم چون به خاطر مشغله کاری یادش میره ولی الان که آقا تشریف بردن مسافرت پس اینبار شاید بخاطر گشت و گذارش یادش رفته باشد... بیخیال من که به کار این یکی دیگه عادت دارم ولی خوب از حق نگذریم تنها کسی که به حرفام گوش میده خودشه...  

حالا ببینم تا امشب میزنگه یا نه فکر کنم یه بحث اساسی داشته باشیم چون من بدجوری از دست اون و بقیه عصبانی هستم الان مثل یه باروتم که منتظر یه جرقه آتیش هستم... خدا بخیر بگذرونه..... حالا هرچی شده بهتون میگم

به دنبال قطره ای بودم که بر روی چشمانم بنشیند...

چه طور می شد از میان این همه قطره های باران قطره ی عاشق را پیدا کرد؟قطره هایی که هر لحظه به زمین می ریخت یا به دریا میرفت!یا به رودخانه،یا به صحرا می رفت و به زمین فرو می رفت!یا بر روی گل می نشست!من به دنبال قطره ای بودم که بر روی چشمانم بنشیند.......  

 

تنها شادی زندگی

 

 

گاهے اوقات
شاید تنها شادے زندگے ام این است
که هیچ کس نمے داند تا چه حد غمگینم

نمیدانم چه بهانه ای برای فردا داشته باشم

 

 

گاه نمیدانم چه چیز را بهانه کنم تااز حال آنکه دلم با اوست آگاه شوم...

این بار دلتنگی را بهانه کردم...  


فردا را چه کنم؟؟؟؟