ترش و شیرین و تلخ

ترش و شیرین و تلخ

روزهایی که من دارم گاهی ترشه گاهی شیرین و گاهی تلخ
ترش و شیرین و تلخ

ترش و شیرین و تلخ

روزهایی که من دارم گاهی ترشه گاهی شیرین و گاهی تلخ

یه معذرت خواهی به همه بدهکارم

از همه دوستای گلم معذرت میخوام که این روزها کمتر بهشون سر میزنم آخه حجم درسام سنگین شده و از طرفی هم دوباره آلرژیم برگشته واسه همین این روزها اصلاً حال ندارم باورکنین دیشب تا صبح بخاطر تب زیاد نخوابیدم واسم دعا کنین زود خوب بشم چون این ترم همه درسام اختصاصیه اگه یه جلسه غیبت کنم بیچاره میشم... 

از لطف همه دوستایی که مرتب بهم سر میزنن ممنون... بخصوص مهندس جونم، داداش میلاد و داداش فرهاد و بقیه دوستای گلم که خیلی خیلی بهم لطف دارن... همتونو دوست دارم

باغ ارم

واییییییییییی امروز عجب حالی گرفتم از دوتا پسر چقدر خوش گذشت با سمیرجونم رفتیم پیاده روی طرفای باغ ارم نشسته بودیم که یهو یه ماشین 206 پیشمون نگه داشت من و سمیر بلند شدیم برگردیم دیدیم اونا هم حرکت کردن و رفتن جلوتر نگهداشتن ولی ما برگشتیم سرجامون ولی از اونجایی که عمو پلیسه از قبل ما رو دید میزد فهمید و اومد سراغشون وای چه خوش گذشت از بس بهشون خندیدم دیگه نا نداشتم خوشم اومد حقشون بود فکر کردن چی...  

البته شانس آوردیم عمو پلیسه به یه پژوپارس گیر داده بود وگرنه معلوم نبود ما چه جوری میتونستیم از دست این دوتا دیوونه در بریم... ولی خداییش حالشون اساسی گرفته شد. 

اینم عاقب پسرایی که مزاحم ما میشن

قالب وبلاگ

نمیدونم چرا هرچی قالب عوض میکنم هیچ کدومو اندازه این قالب دوست ندارم واسه همین دوباره همین قالب رو گذاشتم... امیدوارم خوشتون بیاد، من که دوستش دارم

بازهم معذرت میخوام

سلام به دوستای گلم 

شرمنده همگی بخدا این هفته خیلی سرم شلوغ بوده و نتونستم به وبلاگ کسی سر بزنم یا اگه رفتم نتونستم نظر بدم... خیلی خیلی شرمنده ام ولی قول میدم هر وقت تونستم بیام نت به همه سر بزنم. 

معذرت میخوام 

من و داداش دردونه

امروز زود بیدار شدم خیلی کم خوابیدم از اینکه خوابگاه هستم ناراحتم آخه نمیشه راحت خوابید... تازه اونم من که این دو روزه جای سرپرست هستم، واقعا خسته کننده است... میخوام از این به بعد خاطرات این یه سال توی دانشگاه رو اینجا بنویسم شاید بعدا که اینا رو بخونم برام جالب باشه، خدا رو چه دیدی شاید یه روزی دلم واسه اینجا تنگ بشه هرچند بعید میدونم چون هیچ وقت اینجا و بدیهاش رو یادم نمیره اونقدر بدی دیدم که خوبی هاش یادم نمیمونه... دیشب با داداش دردونه حرفیدم از دستش ناراحت شدم باهاش دعوام شد... نمیدونم این روزها چرا همش با همه دعوام میشه فکر کنم بازهم عصبی شده باشم آخه هر وقت ناراحت و عصبی باشم همش دعوام میشه... بیخیال اینم میگذره، ولی خوب از داداشم واقعا ناراحتم آخه حرفام رو باور نداره مثلاً قرار بوده امروز بهم زنگ بزنه ولی یادش رفته البته این کار همیشگیشه هروقت خونه بهش میزنگیم میگه خودم بعد زنگ میزنم ولی یادش میره تا فردا پس فرداش که یادش بیاد بزنگه... از این لحاظ بهش حق میدم چون به خاطر مشغله کاری یادش میره ولی الان که آقا تشریف بردن مسافرت پس اینبار شاید بخاطر گشت و گذارش یادش رفته باشد... بیخیال من که به کار این یکی دیگه عادت دارم ولی خوب از حق نگذریم تنها کسی که به حرفام گوش میده خودشه...  

حالا ببینم تا امشب میزنگه یا نه فکر کنم یه بحث اساسی داشته باشیم چون من بدجوری از دست اون و بقیه عصبانی هستم الان مثل یه باروتم که منتظر یه جرقه آتیش هستم... خدا بخیر بگذرونه..... حالا هرچی شده بهتون میگم

خسته ام

وای خیلی خسته ام دیگه نا ندارم امروز صبح بلیط داشتم تا رسیدم مردم و زنده شدم اینقدر از اتوبوس بدم میاد که نگو... ساعت تقریباً سه رسیدم خوابگاه... .  

از وقتی هم رسیدم نتونستم استراحت کنم آخه یه اتفاقی افتاده بود که منم سعی کردم کمک کنم ولی نشد راستش فکر کنم حکمتی تو این کار هست که فقط خدا میدونه... الانم از خستگی نا ندارم دلم میخواد بخوابم تا فردا و هیشکی مزاحمم نشه.... 

وای خدا من خسته ام چیکار کنم... از پریروز تا حالا یه استراحت کافی نداشتم دیشب که فقط 3 ساعت خوابیدم از ساعت 8 تا 3 هم تو ماشین بودم دیگه داغونم ها...