ترش و شیرین و تلخ

ترش و شیرین و تلخ

روزهایی که من دارم گاهی ترشه گاهی شیرین و گاهی تلخ
ترش و شیرین و تلخ

ترش و شیرین و تلخ

روزهایی که من دارم گاهی ترشه گاهی شیرین و گاهی تلخ

امروز من

وای امروز خیلی خسته شدم خیلی کار کردم... موکت و فرش اتاقمو شستم... اتاقمو تمیز کردم اونم تنهایی البته بابای گلم موقع شستن کمک کرد ها ولی خوب بیشترش رو تنهایی انجام دادم

بعدش که نوبت خود اتاق شد و جارو کردم با پارچه نمدار تمیز کردم و اخرش هم یه موکت دیگه انداختم و وسایلم رو چیدم قفسه کتابام رو تمیز کردم.... وای بخدا خیلی خسته شدم اونم واسه من که این همه مدت همش استراحت میکردم ولی خوب عوضش حالا اتاقم تمیزه و دکورش رو هم عوض کردم خیلی بهتر از قبل شده... اینم حکایت روزهای آخر قبل از مهر که من خونه خودمون هستم... البته هنوز یکم دیگه کار دارم که فردا باید انجام بدم .... باید وسایلم رو جمع کنم و ملافه ها رو بشورم در کل فردا هم حسابی کزت میشم دیگه... 

پس تا 5شنبه یا جمعه که بتونم اپ کنم واسم دعا کنین.  

دلم واسه بچگی هام تنگ شده

امروز یکم خسته ام آخه دیروز عصر خیلی کار داشتم اول اتاقمو مرتب کردم بعدش از بین وسایلم چیزهایی که نمیخواستم رو ریختم بیرون قرار بود امروز فرش و موکت اتاق رو بشورم که بابا نذاشت گفت بذار فردا تا کسی باشه کمکت کنه تنهایی اذیت میشی الهی فدات بشم بابایی که به فکر نازدونه ات هستی  . 

حالا قراره فردا این کار رو انجام بدم. بعدش هم که باید وسایلم رو جمع کنم و پنج شنبه صبح هم که بلیط دارم واسه شیراز... امیدوارم این سال تحصیلی واسم بهترین سال باشه... 

مهر هم داره میاد یادش بخیر بچه که بودیم وقتی نزدیکهای مهر میشد چقدر خوشحال میشدیم آخه همه چی نو میشد میرفتیم لباس و کیف و کفش و دفتر و مداد و از این چیزها میخریدیم واسه مدرسه من که خیلی ذوق میکردم تازه همیشه بهترین لوازم و تحریر رو تو مدرسه من داشتم مامان و بابا و داداش دردونه نمیذاشت من چیزی کم داشته باشم بعدش هم که این داداش دردونه تو درسهام کمکم میکرد... چقدردلم هوای اون دوران رو کرده یادمه وقتی اول دبستان بودم تصادف کردم اونم بدجوری اونقده گریه میکردم که نگو آخه من مدرسه رو دوست داشتم آخرش هم اونقدر گریه کردم تا گذاشتن برم مدرسه اونجاهم معلمم خیلی دعوام کرد که تکالیفم رو انجام نداده بودم میبینین تو رو خدا آخه وقتی دست راست من از کتف شکسته بود من چه جوری میتونستم مشق بنویسم اما بعدش که مامانم باهاش حرف زد خودش ناراحت شد آخه مامان نذاشته بود دستمو گچ بگیرن واسه همین اون فکر میکردم دارم الکی میگم که نمیتونم. ولی بعدش یه شکسته بند محلی دستمو خوب کرد هرچند بعد از اون خیلی اذیت میشدم ولی خوب اون موقع هم خیلی باحال بود عزیز بودم با این اتفاق عزیزتر هم شدم  

ولی خیلی زود گذشت هنوزم وقتی یاد اون موقع ها میفتم خنده ام میگیره آخه خیلی باحال بود دوستای خوبی داشتم که الان هر کدوم یه جایی هستن البته خیلی هاشونم ازدواج کردن... .  

یادش بخیر چقدر بازی میکردیم ،قهر و آشتی هامون همه چی اون دوران قشنگ بود ولی الان چی دیگه هیچ وقت صمیمیت اون موقع تو وجود هیشکی پیدا نمیشه...  

دلم واسه همه دوران تحصیلی ام تنگ شده از اول دبستان تا سوم هنرستان... آخه همه جا دوستایی داشتم که خیلی گل بودن همیشه یه اکیپ باحال تو کلاس داشتیم و همه باهم صمیمی بودیم.... 

خداجونم دوستای گلم هرجا هستن خوب و خوش باشن و نگهدارشون باش. 

کی دلش واسه بچگی هاش تنگ شده... من که دلم خیلی هوای اون موقع رو کرده شما چی؟؟؟

گناه

اگه خدا گناه رو برای 24 ساعت آزاد میکرد تو چه گناهی میکردی(جواب صادقانه بدین)  

سلام دوستای گلم 

من که میگم خودکشی چون از شر این دنیا و آدمهاش راحت میشم از این که من بار گناه نکرده رو به دوش بکشم خسته شدم اگه گناه کردن آزاد می بود خودمو میکشتم. دوست دارم به این پست جواب صادقانه بدین. منتظر حرف شما هستم

حرفای من

زندگی ما آدمها خیلی جالبه گاهی اوقات دل میشکونیم گاهی هم بدست می آریم ولی غافل از اینکه با این کارمون چه بلایی سر بقیه میاریم... میدونین دیشب تا حالا خیلی فکر کردم به گذشته به حال و به آینده ای که میخوام برا خودم بسازم. 

سخته ولی من از گذشته پلی ساختم واسه رسیدن به آینده ... همه چیز رو گوشه ای از ذهنم خاک کردم و این اجازه رو نمیدم دوباره سر باز کنه و منو به نابودی بکشونه... دیگه آدمها رو بد نمیدونم میخوام همه رو به یه چشم نگاه کنم و خوب بدونم کاری ندارم کی چیکار میکنه فقط به خودم و هدفی که دارم فکر میکنم و از خدا هم میخوام که بهم کمک کنه... . 

من از خاطرات تلخ و شیرین گذشته به وجود خدا بیشتر از قبل پی بردم و حالا تنها چیزی که میخوام اینه که اون از من راضی باشه دوست دارم به همه کمک کنم به دوستام به همه اونایی که برام عزیز هستن به هرکسی که ازم کمک بخواد اگه بتونم و از پسش بربیام کمک کنم... 

هی روزگار ...  

.  

.  

.  

شاید عجیب باشه ولی خیلی وقته که هیچ کینه ای از آدمها ندارم. دلم نمیخواد روزهای خوبی که دارم رو با کینه و ناراحتی بگذرونم. میخوام شاد باشم مثل همیشه پرانرژی باشم و تلاش کنم تا به هدفم برسم... امیدوارم بتونم از این امتحان سربلند بیرون بیام... راستش من فکر میکنم تمام لحظه های زندگی ما یه جور امتحانه که خدا واسه ما گذاشته و داره ما رو امتحان میکنه از خودش میخوام که کمکم کنه موفق باشم.... 

خداجونم دوستت دارم. 

بخاطر همه چی ممنون. 

دوستای گلم واسه همتون دعا میکنم شما هم به این آرامش و این حال خوبی که الان دارم برسین فقط یادتون نره باید بخواین و از خدا کمک بگیرین. 

التماس دعا. 

از همه جا

امروز بابا اینا رفتن مسافرت البته یه مسافرت کوچولو و دو روزه ولی من بخاطر کارام نتونستم برم خیلی ناراحتم که نرفتم. الانم باباجونم زنگ زد آخه هر وقت میره جایی اگه من تنها تو خونه باشم همش نگرانه و آروم نداره البته این بار داداشم هست ولی خوب بازهم نگرانه. بازم عصر شده نمیدونم چرا من همیشه عصرهای پنج شنبه و جمعه خیلی دلم میگیره. درست مثل الان بدجوری دلم گرفته. دلتنگم ولی نمیدونم دل تنگ چی یا کی... دوست دارم گریه کنم ولی اشکامم دیگه منو یاری نمیکنن دیگه اشکی نمونده که بخوام بریزم .... خداجون کمکم کن که این دو روز بخیر بگذره و اتفاق خاصی نیفته دلم نمیخواد به روزهای قبل برگردم .... حس میکنم دلتنگی امروزم بخاطر مرور خاطرات گذشته است... اشتباه از خودم بود نباید دیروز میرفتم چت روم که این اتفاق برام بیفته... دیگه بخودم قول دادم هیچ وقت نرم وقتی نتیجه اش ناراحتی خودمه چرا این کارو کنم واسه همین اینجا میگم خداحافظ چت روم های مجازی. از این به بعد فقط با ایمیل شخصی میام و با اونایی که ارزشش رو دارن حرف میزنم... و بعدش هم اینجا و دوستهای گلی که اینجا پیدا کردم همین.  

خداجونم کمکم کن از پسش بربیام چون میگن ترک عادت موجب مرضه.... 

خدای مهربونم شکر و بازهم بیشتر از قبل میگم دوستت دارممممممممم

وبلاگ

امروز نشستم و وبلاگمو درست کردم یه سری تغییرات اعمال کردم امیدوارم خوشتون بیاد. تصمیم گرفتم از این به بعد هر ماه با یه قالب جدید بیام البته اگه درسهام بهم اجازه این کار رو بدن .